جوانى سر از رأى مادر بتافت دل دردمندش به آذر بتافتچو بیچاره شد پیشش آورد مهد که اى سست مهر فراموش عهدنه در مهد نیروى حالت نبود مگس راندن از خود مجالت نبود؟تو آنى کزان یک مگس رنجه اى که امروز سالار و سرپنجه اىبه حالى شوى باز در قعر گور که نتوانى از خویشتن دفع موردگر دیده چون برفروزد چراغ چو کرم لحد خورد پیه دماغ؟چه پوشیده چشمى بب, ...ادامه مطلب